مسي به رنگ شفق بودم
زمان ، سیه شدنم آموخت
در امید زدم یک عمر
نه در گشاد و نه پاسخ داد
در دگر زدنم آموخت
چراغ سرخ شقایق را
رفیق راه سفر کردم
به پیشواز سحر رفتم
سحر ، نیامدنم آموخت
کنون ، هوای سفر در سر
نشسته حلقه صفت بر در
به هیج سوی نمیرانم
حدیث خویش نمیدانم
خوشم به عقربهی ساعت
که چیره میگذرد بر من
درون آینهها پیری است
که خیره مینگرد در من
🏷شعر